پَرَخچَه
نوشته: نصیر مجاب - به سلام ِ زمستان نود و دو
======================
خانه های گرم!
خانه های پرجمع و جوشک!
دودکش های  همیشه دود دار!
و خانه اونا.
اقه یخ. که پای به گِلَم می چسپه و دست به دستگیره.
شیشه ها. دل شان، تنگ شده پشت عرق کدن و بخار کدن .

خنکی هوا ،تیغ می شد، شیشه می شد و دستکهایشه می بُرد.
نوکِ کِلکک هایش،از خنکی، دگه حس نداشت و کرخت شده بود.
ولی هیچکدام ای غمها اوره  از راه نمی ماند.
باید خوده زودتر می رساند، دانِ چوب فروشیِ "بابه سخی".

بغل بغل دیواره گرفت ،و  اولین گولایی ره ، دَور خورد به طرف چوب فروشی.
دو سه کوچه دگه، زیادتر نمانده بود.باید می رسید.
ده دنیای تفکرات اشتوکانه خودش غرق بود که ضربه سنگینی او ره به خود آورد.
مرد جوانی که با عجله از روبرو می آمد به او خورده بود.
"اهه. حتما او هام پیش کدام بابه سخی دگه می رفت که ایتو عجله داشت!"

"فکرته بگی او دختر! کجاره می بینی که پیش رویته نمی بینی؟!"

مرد جوان، هنوز غرغر می کد،  ولی او، چیزی بر ِ گفتن نداشت، غیر از ایکه بازهم  تیز تیز به رفتن ادامه بته.

کم کم صدای تبر زدن ِ بابه سخی ره ،روشن و روشن تر می شنید.

اُف بازام جویچه!
نگاهی به جویچه انداخت که حالی دگه یک لایه کامل یخ رویشه گرفته بود و می تانست از رویش تیر شوه.
چند روز بود که آب جوی و جویچه ها دل و دماغ رفتن نداشتند و ترجیح می دادند که یخ بزنند و ایستاد شوند.

"چقه بد اس یخ زدن و ایستاد شدن".

روز اول نبود که اینجه میامد ولی بازام برش سخت بود که ای جمله را بگویه.

"بابه سخی! اجازه میتی پرخچه ها جمع کنم؟!"
باز تبسم اشتوکانه ای اوره به خودش خواند.

"چقه جالب ،بخار ِ نفس ِ بابه سخی ، مثل دود سگرت،  به هوا می ره و گم میشه".

نفس های بابه سخی  با هر دفعه تبر زدن ،  تند و تند تر می شد.
کمی مکث کد و منتظر ماند.
 مادرش گفته بود،
مادرش چندین دفعه گفته بود که "اگه صاحب اش ،راضی نیس یک پرخچه هام نمیاری. خدا مهربان اس."
و باز دخترک ساکت و منتظر ماند.

"بابه سخی" هام که گپ نزنه و جواب نته ،.
 یا نی ایکه ،
" خیر اس . برو جمع کو . مگم فکرت باشه که پرخچه های کلانه جمع نکنی! مام زندگی دارم. خرج دارم."

چشمش حریصانه پرخچه هاره جستجو می کد
آرزو کد ، کاشکی می تانست همراه خود ،یک بوجی بیاره که بتانه زیادتر پرخچه ِ چوب، جمع کنه.
دعا می کد که بازام "بابه سخی" به تبر زدن ادامه بته و پرخچه های زیادتری ای طرف و او طرف تیت شوند!!

دامنک دراز خوده ، بالا کد که یکه یکه ،پرخچه های ِ تیت و پرک شده ِ روی ِ زمینه، جمع کنه.
یک.دو.سه.چهار.پنج.
چقه امروز پرخچه زیاد اس.
چقه روز خوب اس.
حتما مادرم خوش میشه.
کور شوم بیادرکم از دست یخی ،درنکس می لرزید، ولی ده روی خود نمی آورد و اهه به خاطر که مه جگرخون نشوم می گفت قصدا خوده می لرزانه.
کور شوم بیادرکم حالی باید بازی و ساعت تیری کنه ولی

طفلک در حالیکه زیر لحاف کهنه اش، خوده پیچانده بود و نیم ِ کله خوده بیرون کده برم گفت:
"خوارجان!
دروازه ره محکم پیش کو"!
دامن خوده کلانتر کد که پرخچه های زیادتری ورداره.
"راستی یکی کلکینهاره باید باز پلاستیک بگیریم.
هر دقه شمالک یخ ، از غارهای نَوَکی ِ پلاستیک کلکین، کله کشک کده خبر ماره می گیره.
او روز ، از طرف خانه همسایه چه یک بوی کبابی می آمد!

"از طرفِ روز خو ، چَری  به کار نیس.
خدا افتو دان کلکینه نگیره.
شام که شد، پرخچه هاره مندازیم ده چری، که اقلا  وقت ِ نان خوردن، دست و پای ما نلرزه.

"هموقه ببر که بتانی! "
بابه سخی ای جمله ره  گفته  بود  و بی توجه به دخترک،  به کار خود ادامه داده بود.

یک لحظه فرصت کد که نگاهی به چوب فروشی "بابه سخی" بندازه.
 
چقه چوب!
کُنده هایِ اره کده!
کُنده هایِ اره نکده!
چوب های درگیران!
خاده!
دِستک!
چقه چوب های مقبول!
مقبول تر از درخت ها!
 

داستانک "قواله" نوشته : نصیر مجاب

داستان کوتاه "مشوره"

داستانک " پرخچه" - نوشته نصیر مجاب

ِ ,پرخچه ,بابه ,، ,های ,سخی ,بابه سخی ,بود که ,کد که ,تبر زدن ,پرخچه های

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پرتال آموزش،مشاوره،کنکور/قبولی تضمینی کنکور باراد،مشاوره تضمینی کنکور باراد haftmaghz1 تعمیرگاه مجاز لوازم خانگی قائم سرویس harmonidbaran مدرس و مربی کسب و کار و توسعه فردی rondbazzz بيوگرافي گرت بيل ak520 poonehshokuh 20284968